۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

دعوت نامه ی غیر رسمی


دیشب با هابیل حرف می زدیم. یادم نیست موضوع اولش چی بود ولی یه جایی هابیل گفت: "از اونجایی که خدا وجود نداره..." من هم همان جوری که از خودش یا از هم وطنانش یاد گرفته ام -که هرجا آدم کم آورد باید ادعای طرف را ببرد زیر سوال- ازش پرسیدم "چطوری می تونی با این اطمینان بگویی که خدا وجود ندارد ؟" بعد هابیل هم از آنجایی که کم نمی آورد, شروع کرد در باره ی کانت حرف زدن و نقد عقل محض و.... و اینجا بود که من هرتسوگ وار ناگهان ذهنم پرید به این جریاناتی که سبب شد الان بیایم اینجا بنویسم:
به این فکر کردم که خوب چرا من نمی دانستم که یک فصل از نقد عقل محض به اثبات وجود خدا اختصاص داده شده؟ و اینکه من در واقع هیچی از کانت نمی دانم و خاک بر سرم که نمی دانم و اینکه پس من چه غلطی تو زندگیم می کنم و... خلاصه محاکمه راه افتاد و وکیل مدافعم گفت که حداقل در سالهای قبل از هجرت کلی می خواندم و اینجا بود که دادستان قاطی کرد و پرسید: چطوری دیالکتیک روشنگری را می خواندم در حالی که کانت را نمی شناختم؟
خلاصه من هنوز تو خماری محاکمه ام! در سال های قبل از هجرت فکر می کردم تنبلم. پشتکار ندارم. توی موسیقی می توانم خیلی خوب باشم اگر با نظم و پشتکار کار کنم. الان در سال ششم بعد از هجرت مطمئنم که تنبل نیستم. و می دانم که آن گلی که فکر می کردم با کار کردن زیاد و منظم به سر خودم و دنیا می زنم هم توهم دوران جوانی بود.نه اینکه بد باشم! نه ! عادی ام! (و این خوب است.) بعد باز به سالهای قبل از هجرت فکر کردم به اینکه حالا گذشته از قرت- انتلکت بودنم, ادبیات برایم مأوایی بود بی نظیر... از آنجایی که تنبل بودم, قشنگ ترین لحظه های زندگیم ساعت های آخر روز بود. وقت هایی که حتی اگر می خواستم هم ساز زدن مجاز نبود و من هیچ احساس عذاب وجدانی نداشتم از اینکه ولو بشوم توی تختم و کتاب بخوانم... و ولو شدن همانا و در دنیای دیگری سیر کردن همان. و اینکه چقدر لذت بخش و الهام  بخش بود. که هنوز هم که هنوز از برکت همان خواندن ها, موسیقی می نویسم! و حسرت آن سالها...و رسیدم به اینجا که : چرا دیگر نمی خوانم؟ یا چرا کم می خوانم؟ چرا هر روز ١٥ ساعت کار می کنم و باز هم همیشه همیشه خروارها کار عقب افتاده دارم؟ چرا دائما احساس وقت نداشتن دارم؟ تاثیر هابیل است و ترس از خسته شدن و استراحت نکردن؟ یا تاثیر جامعه ی هابیل؟ یا اینکه بهای نداشتن احساس تنبلی همین است که آدم سطحی باشد و فقط کارش را بکند روزی ١٥ ساعت و بخوابد و روز از نو روزی از نو؟ اینجا بود که یک سوال جدید مطرح شد که دادستان و وکیل مدافع هر دو مانده بودند که وظیفه ی کدامشان است مطرح کردنش؟ اینکه آیا الان سطحی هستم یا ان موقعی که دیالکتیک روشنگری می خواندم بدون کانت و سونات شوبرت می زدم بدون دانستن یک کلمه از مفهوم رومانتیک؟ و.... حالا حداقل آگاهم که تو موسیقی هزار تا سوراخ دارم که هر از گاهی دری به تخته ای می خورد و بخت یارم می شود و چند تایشان را پر می کنم و همین پر کردن ها روزی ١٥ ساعت وقت می گیرند.
امروز تمام روز در ذهنم با تو حرف می زدم ولی حال حرف زدن واقعی هم نداشتم. می شناسی حتما این حال را....

واینکه  در ساعت های پایانی روز (روز ١٥ ساعته ی من در ساعت ٩ شب کم کم رو به پایان است! شاید این هم یک دلیل است برای وقت نداشتن برای ادبیات...) خلاصه به این نتیجه رسیدم که باید اینجا را راه بیندازیم دوباره دن! به این فکر کردم که من برای تو می نویسم. (می دانم که الان داری شکلک در می آوری!) ولی من به گفتگو های گاه به گاه مان احتیاج دارم! به آن گفتگوهایی که می نشینیم ساعت ها خودمان و زندگی مان و دنیا و گاهی اصلآ خود زندگی را می کاویم, تا جایی که جانمان و جانش در می آید... و نمی دانی (شاید هم می دانی!) که چه انرژی ای می دهد این کاویدن ها, هر چند که زخم هایش گاهی تا مدت ها درد می کند ولی در دراز مدت تاثیرش بی نظیر است! و اینکه جدای از قسمت خصوصی اش که باید همین طوری که هست بماند, خوب است که بخش غیر خصوصی اش را مکتوب کنیم. برای که؟ برای خودمان! برای اینکه وقت هایی که جانمان دارد در می آید و امکان یا حال مکالمه وجود ندارد, بخوانیمش و روحیه  و انرژی بگیریم.
حالا من تو را رسما دعوت می کنم. آیا می آیی؟

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

در ستایش " میان مایگی (؟)"


از همه طرف درد می بارد! دردهایی که هیچ کدام مستقیم گریبان من را نگرفته اند. (بگویم خدا رو شکر؟!)  ولی حتی فقط فکر کردن بهشان به درد می آوردم....

چقدر روابط انسانی پیچیده اند... به قول هابیل "چرا انسان ها نمیتوانند در کنار هم "خوب" زندگی کنند؟!"

زندگی چقدر می‌تواند پر بار باشد و چقدر پوچ!  پرباری و پوچی هر دو هم در کنار انسان ها و با آنها و هم در تنهایی بوجود می آیند. شاید باید پوچی باشد که لحظات پربار زندگی معنی پیدا کنند. ولی شاید بدون این لحظات پربار، لحظاتی که آدم از زندگی سرشار می شود، پوچی هم وجود نداشته باشد...   تا وقتی طعم  لذتی را نچشیده ایم، خلا نبود ان را هم هرگز احساس نمی کنیم.

شاید میان مایگی* بهترین روش زندگی کردن باشد و ما دردکشان از آن بی خبریم و از روی حماقت مازوخیستی مان فقط تکذیبش می کنیم. شاید هم هنوز طعم ان را نچشیده ایم!

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

دشواری آغاز


یک هفته از زمان صدور دعوت نامه‌ی رسمی گذشته و مطربک در جدال سابقه دارش با نوشتن یا ننوشتن و پس از آن : اگر نوشتن: چی/ چطور نوشتن؟  و نتیجه ی کلی و‌همیشگی : ننوشتن!  و کم کم ترس  از رنجیدن یار جانی و گذاشتن "ننوشتن" به حساب تنبلی، غوطه می خورد.

مطربک دستی بر قلم ندارد. هرگز چیزی برای خواندن دیگران ننوشته و سواد فارسی اش هم به گرد پای دن نمی رسد. هر چند که گاهی از خواندن نوشته های دیگران چنان غرق  در لذت می‌شود و این لذت حجم عظیمی از ایده، نظر و شاید فقط میل به گفتگو در ذهنش تولید می‌کند که بشدت دلش می خواهد بنویسد. شاید هم از روی همین "خواستن و نتوانستن" است که در نهایت موسیقی می‌نویسد.
ولی حالا در این بازه ی زمانی و مکانی خاص، آنجا که مطرب و دن و هابیل در‌عهدی نانوشته عزم کرده‌اند که در این واحه‌ی بی سامان دنیا تلاش شان را برای "زندگی کردن" یا حتی "خوب زندگی کردن" بکنند و باقی را به دست طبیعت بسپارند، مطربک هم "می‌خواهد"  گهگاه برای نوشتن تلاش کند.